داستان کودک | من اینجا تنها نیستم
  • کد مطالب: ۲۳۷۶۶۱
  • /
  • ۳۱ مرداد‌ماه ۱۴۰۳ / ۱۲:۱۵

داستان کودک | من اینجا تنها نیستم

نهال کوچک دلش پر از ترس و غصه شد و شروع کرد به فریاد زدن: «کسی صدایم را می‌شنود؟ کسی هست کمکم کند؟» هنوز از سبز شدنش خیلی نگذشته بود که بیابان تاریک شد.

لیلا خیامی - شاید برای شما هم پیش آمده باشد که فکر کنید در این دنیای بزرگ تنها هستید. کسی شما را نمی‌بیند. کسی صدایتان را نمی‌شنود. نهال کوچک هم همین فکر را می‌کرد.

وسط یک بیابان بزرگ که هیچ کسی و هیچ چیزی آنجا نبود، یک روز یک نهال کوچک از خاک بیرون آمد. نهال تا سرش را از خاک بیرون آورد و بیابان بزرگ و خالی را دید، ترسید.

با خودش گفت: «من اینجا تنهایی چه‌کار کنم؟ کسی مرا نمی‌بیند! کی مواظبم است؟ کی به من آب می‌دهد؟ کی صدایم را می‌شنود تا اگر کمک خواستم کمکم کند؟»

نهال کوچک دلش پر از ترس و غصه شد و شروع کرد به فریاد زدن: «کسی صدایم را می‌شنود؟ کسی هست کمکم کند؟» هنوز از سبز شدنش خیلی نگذشته بود که بیابان تاریک شد.

ابرهای سیاه یکی‌یکی آمدند و آسمان را پر کردند. بعد هم رعد و برق بزرگی زد و باران بارید. قطره‌های باران صورت نهال را تر و تازه کرد. دلش را شاد کرد. نهال تا توانست آب خورد و زیر باران، خودش را شست.

باران کمک کرد نهال کمی رشد کند، قوی شود و قد بکشد. بعد خورشید پیدایش شد. نور خورشید بر برگ‌های نهال تابید تا سبز و بزرگ و قشنگ شوند و خاک تا می‌توانست، با مواد معدنی و قدرتی که داشت، ساقه‌ی کوچک نهال را محکم و قوی کرد.

درخت دیگر غمگین نبود. نگران نبود. نمی‌ترسید چون می‌دانست یکی او را می‌بیند، یکی صدایش را شنیده. می‌دانست یکی مواظبش است. روز‌ها می‌گذشت و ابر و باد و خورشید و باران و خاک با کمک هم از نهال مواظبت می‌کردند.

نهال کوچک کم‌کم قد کشید. بزرگ شد و یک درخت زیبا و سرسبز شد. یک روز کمی دورتر از او، وسط بیابان بزرگ، یک نهال کوچک سرش را از خاک بیرون آورد، یک نهال ضعیف و لاغر.

نهال دور و برش را نگاه کرد. تا بیابان خشک و خالی را دید، ترسید و گفت: «اینجا کجاست؟! اینجا کسی نیست! من چه‌قدر تنهایم! فقط یک درخت هست و من!»

درخت تا صدای نهال را شنید، لبخندی زد و با صدای بلند گفت: «نگران نباش نهال کوچولو. در این بیابان خشک و خالی هم همیشه یکی هست که صدایت را بشنود. همیشه یکی هست که مواظبت باشد.»

بعد سرش را بلند کرد و به ابرهای سیاهی نگاه کرد که یکی‌یکی داشتند از راه می‌رسیدند و آسمان را تاریک می‌کردند، ابرهایی که دلشان پر از قطره‌های درشت باران بود.

درخت ابرها را به نهال نشان داد و گفت: «این ابرهای سیاه بارانی را ببین. این ابرها را او فرستاده. خورشید را هم می‌فرستد. به باد و خاک هم دستور می‌دهد تا کمکت کنند. پس دیگر لازم نیست نگران چیزی باشی.

سعی کن قوی باشی و رشد کنی. خیلی زود مثل من بزرگ می‌شوی.» نهال کوچک تا حرف‌های درخت را شنید، دلش آرام شد. دیگر نمی‌ترسید. دیگر نگران نبود. به ابرهای سیاه نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد، ابرهایی که پر از قطره‌های درشت باران بودند.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.